قلمدوش

یادداشت بیست و نهم.. نقاش کوچولو3..

یک هنرجو | پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

 

چهارشنبه ...

 بدجور دلم هوای بهراد رو کرده بود. از وقتی کلاسشو انداخته بود پنجشنبه صبح، من دیگه ندیدمش.

قبلا عصر پنجشنبه سر کلاس میومد ولی برنامه ش تغییر کرد.

اینقدر امروز دلتنگش شده بودم که قصد کردم فردا صبح برم آموزشگاه تا بتونم ببینمش. چند هفته ای میشه ندیدمش.

  • یک هنرجو

یادداشت بیست و هشتم.. نقاش کوچولو 2..

یک هنرجو | يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ | ۰ نظر

5 سالشه.. اسمش دلسا ست.

خیلی خوشگل نقاشی هاشو رنگ میکنه.. و خیلی هم شیرین زبونه.. لهجه ترکی داره با چشمای سبز آبی..

یه روز واسش نقاشی کشیدم که رنگ کنه.. یه کم بیسکوییت گذاشتم وسط که بخورن. 

یه نفس عمیق کشیدم.. دلسا یه نگاه به من کرد و با لهجه ترکیش گفت: خسته شدی؟.. یه کم استراحت کن!

- مرسی عزیزم که اینقدر مهربونی!

چند دقیقه بعد یدونه بیسکوییت برداشت و گاز زد. ولی نمیدونست اون تیکه دیگه ش رو کجا بذاره.

  • یک هنرجو

یادداشت بیست و هفتم.. نقاش های کوچولو..

یک هنرجو | شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ق.ظ | ۱ نظر

این بار نوبت من شد که واسش یه طرح شابلون بکشم. باید با شابلون پرنده یه طرح میزدم.

مدلهایی که کشیده بودم رو باز کردم و یکی رو انتخاب کردم. یه پرنده روی یه گنبد. حس خوبی داشت.

وقتی مدل رو به لیلا نشون داده بودم یاد کارتون کلاغی افتاد که روی گنبدها میچرخید و پرهاشو نقاشی میکرد!

اتفاقا منم به یادش افتاده بودم.

خلاصه دفتر نقاشیه امیرحسین رو کشیدم جلوم و شروع کردم. 

اولین گنبد رو که کشیدم گفت:  خاله! این چیه؟

- چی چیه خاله؟

به یکی از گنبدها اشاره کرد: این!

- این گنبده خاله

- گنبد چیه؟

با خودم گفتم: حالا من چجوری بهچه کلاس اولی حالی کنم گنبد چیه؟ اصلا مگه میشه ندونه؟ باید بهش نشونه بدم.

  • یک هنرجو

یادداشت بیست و ششم..

یک هنرجو | شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ | ۰ نظر

قراره وارد یه دنیای جدید بشم.. از همین فردا..

دنیایی که همیشه باعث ترسم میشه.. هنوزم میشه..

شاید فقط یه احساسه.. 

آرزو دارم در فرداهای خیلی زود، بجای "میشه" بگم "میشد"...

بچه ها همیشه منو میترسونن! مخصوصا اونایی که نمیشناسم..

  • یک هنرجو

یادداشت بیست و پنجم..

یک هنرجو | چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

باز افتادم توی مخمصه ی ترس و دلهره!

میون یه عالمه کار که نمیدونم چجوری باید اونا رو با هم و با خودم تنظیم کنم!.. چقدر مدیریت سخته!

اونم وقتی که پای آدمای قلدر وسطه!

شرایط از حالا خیلی سخت میشه.. یعنی بنظر میاد که سخت میشه.. اونم با انتخابی که کردم!

انتخابی که نمیدونم درست بود یا نه!.. از پسش بر میام یا نه!

کاش میتونستم صدای خدا رو بشنوم که بهم دلگرمی میده:

" یک قدم با تو.. تمام گام های مانده اش با من..."

  • یک هنرجو