یادداشت پنجم...
نمیدونم همه این جوری هستن یا فقط من؟
وقتی در مورد کاری که میخوام انجام بدم با کسی حرف میزنم انگار یه سنگ خیلی بزرگ از ناکجا میفته جلو پام و حرکتم رو سست میکنه!
به محض اینکه تصمیم میگیرم کاری بکنم تمام کارای عقب مونده و اجباری ای که باید انجام بدم میاد توی نظرم و مثل کوه جلوم قد میکشن!
احساس یه زندانی بهم دست میده که به جرم فکر کردن یا حرف زدن دست و پاش رو زنجیر میکنن!
هنوز شروع نکرده چنان ناتوانی و خستگی ای در خودم احساس میکنم که خودم تعجب میکنم!
یه جور ترس رو حس میکنم، افسردگی میاد سراغم، عصبی میشم، و هزارجور فکر و حس مختلف!
بعضیا هم که فقط بلدن با حرفاشون توی دلت رو خالی کنن. یه مشت آدم شکست خورده، حسود و نادان بی انگیزه.
خدا لعنت کنه اونی که یه همچین موقعی باید کنار من باشه و بهم دلداری و روحیه بده، ولی نیست!
ولی مطمئنم اینا از افکار خراب و ترسوم نشات میگیره.
کاش میشد فکر کردن رو تعطیل کنم و به عمل برسم.
همیشه اولین قدم سخته. و بعد...
- ۹۸/۰۶/۱۳
موافقم منم، شنیدن نظرات دیگران، ممکنه بعضی وقتا انرژی منفی بهت میده و تو رو تو رسیدن به هدفت، سست کنه! برای همین باید فقط از کسایی مشورت و راهنمایی خواست که واقعاً برات اهمیت قائل هستن و خوبیتو میخوان، اینو به مرور باید متوجه بشی که کیا بفکرتن واقعاً!