به نام خالق هنر
- ۰ نظر
- ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲
- خواهش میکنم اینجوری نگام نکن.. خودم میدونم چیکار کردم!.. دوس داشتم با یکی حرف بزنم.. از سر شب تو فکرت بودم ولی نمیدونم چرا یهو یه نفر دیگه رو انتخاب کردم واسه حرف زدن!.. نمیدونم چی شد یهو از ذهنم پریدی!
- آهان..
سرم رو از خجالت انداختم پایین!.. واقعا چه کاری بود من کردم!؟
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. این بار نه روزنامه دستش بود نه فنجون چای جلوش بود!
به شوخی گفتم: چی شده این دفه چاییتو تموم کردی؟
خندید و گفت: این دفه منتظر موندم تو بیای بعد سفارش بدم.. بفرما.. این منو..
وارد کافه شدم..پشت درختچه ای که وسط کافه بود ایستادم و یواشکی اطراف رو دید زدم!
دیدم اونم اومده! سر جای همیشگیش نشسته بود. پشت میز کنار پنجره. با لباسهای همیشگی!
خیلی وقت بود ندیده بودمش.. نمیدونستم برم جلو یا نه!
یه روزنامه دستش بود و گرم خوندن بود. یه فنجون هم دستش بود و هر از گاهی هورت میکشید.
مثل همیشه داغ.. مثل همیشه چای..!!
راستی چرا یه نفر که وضع توپی داره و توی یه کافه شیک قرار میذاره و کلی گزینه واسه خوردن داره، باید همش چای سفارش بده؟!!!..یا اینکه همش یه مدل لباس بپوشه؟
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم. درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
- چرا اینقدر پکری؟
چیزی شده؟
نبینم غمگین باشی...
روبروی من نشسته بود پشت میز. همینجور که دستاشو دور فنجون چاییش که بخار ازش بیرون میزد حلقه کرده بود این سوالا رو ازم میپرسید.