قلمدوش

یادداشت ۳۳.. گفتگو ۴...

یک هنرجو | جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۵ ق.ظ | ۰ نظر

صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. این بار نه روزنامه دستش بود نه فنجون چای جلوش بود!

به شوخی گفتم: چی شده این دفه چاییتو تموم کردی؟

خندید و گفت: این دفه منتظر موندم تو بیای بعد سفارش بدم.. بفرما.. این منو..

منو رو باز کردم.. اسم چن تا نوشیدنی توش بود.. یه نگاه سرسری بهشون انداختم.. در واقع نمی دیدمشون چون حواسم جای دیگه بود!

- خب.. انتخاب کردی؟

منو رو بستم و گذاشتم کنار!

- چی شد؟

- راستش من واسه چیز دیگه ای اومده بودم.. 

- چی؟.. بگو می شنوم!

توی چشماش خیره شدم!..عجب چشمای ناز و مهربونی داشت!.. چطور تا حالا ندیده بودم!

خنده ش گرفت!..

- چیه؟..چرا اینجوری نگاه میکنی؟..انگار بار اولته منو میبینی!.. منتظرم حرفاتو بشنوم.

- دقیقا واسه همین اینجام.. واسه اینکه می شنوی..!

این بار اون توی چشمام خیره شد!..

ادامه دادم: میخوام زندگیمو توی چنگم بگیرم!.. ولی بدون تو نمیتونم!..همیشه قبولت داشتم ولی این بار میخوام باورت کنم!..میخوام بشی طناب نجاتم.. میخوام بشی پله های پیشرفتم.. 

میدونی که آرزوهامو کشتم.. میدونی چرا؟.. چون باورت نداشتم.. اما الان میخوام باورت کنم.. مثل همه ی اونایی که باورت کردن.. نمیدونم میتونم یا نه.. ولی میخوام مثل همه ی اونایی که تونستن این کارو بکنم..

اشک از چشمام جاری شد.. اونم نگاهشو انداخته بود پایین.. نگاهش به دستام بود!

باز ادامه دادم: من هیچی و هیچکس رو ندارم که روش حساب کنم.. غیر از تو!..این بار میخوام بشه.. فکر نکن فقط واسه خودم میگم.. نه.. فقط واسه خودم نیست..همش واسه خودم نیست.. من تو رو میخوام.. میخوام کنارم باشی.. همیشه.. میخوام تک تک خوبی هاتو ببینم.. بشنوم.. حس کنم..

من‌میخوام شروع کنم.. دوباره آرزوهامو بسازم.. از اون بزرگ بزرگاش هم میخوام شروع کنم.. 

با بغض شدیدی گفتم: اجازه بده باورت کنم....

و سرمو گذاشتم روی میز و شروع کردم به هق هق..

بعد از چن دقیقه ی کوتاه، دستامو گرفت توی دستاش!.. دستاش خیس بودن!! 

بیشتر گریم گرفت.. همینجور که سرم روی میز بود نم چشماشو حس میکردم!

بالاخره سرمو بلند کردم.. نگاش کردم.. چقدر چشماش قشنگ تر شده بود!

بهم لبخند زد.. دوباره منو رو کشید سمت من..

گفت: گریه بسه.. دیگه وقت سفارشه..

چیزی نگفتم.. فقط اشکامو پاک کردم و با لبخند جوابشو دادم.

دوباره منو رو باز کردم.. یه لحظه خشکم زد! .. منو سفیده سفید بود!!

با خنده گفتم: این که هیچی توش نیست!!!.. حتی چای!!

با جدی ترین و مهربون ترین نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت: اگه منو باور داری، دیگه حق نداری به چای فکر کنی!.. از حالا اگه بخوای چای یا امثال چای رو سفارش بدی، خودت که میدونی بهم برمیخوره!..

میدونی که میتونم خیییلی بهتر از چای رو بهت بدم.. پس اگه میخوای منو باور کنی فقط کافیه لب تر کنی..  همین...!

 

از جام بلند شدم و رفتم سمتش.. یکم مکث کردم و رفتم توی آغوشش و دوباره بغض کردم!.. منو محکم توی بغلش فشرد..

میدونستم از اون لحظه به بعد روزای سخت و پر از هیجانی رو در پیش دارم.. نمیدونستم آخرش چی میشه.. اما اون لحظه فقط میدونستم که نمیخوام اون آغوش امن رو دوباره از دست بدم.

  • یک هنرجو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی