قلمدوش

یادداشت سی ام.. گفتگو 1..

یک هنرجو | شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

- چرا اینقدر پکری؟

چیزی شده؟

نبینم غمگین باشی...

روبروی من نشسته بود پشت میز. همینجور که دستاشو دور فنجون چاییش  که بخار ازش بیرون میزد حلقه کرده بود این سوالا رو ازم میپرسید. 

هر وقت احساس میکردم نیاز دارم با یکی حرف بزنم بی برو برگرد در اختیارم بود. مثل یه سنگ صبور.

زل زده بودم به دستاش که از فنجونش جدا نمی شد! با خودم میگفتم : یعنی سردشه؟

- ببین من اینجام که مثل همیشه به حرفات گوش بدم..  هیچ عجله ای هم واسه رفتن ندارم.

بالاخره دست از سر فنجونش برداشت و دست به سینه به پشتیه صندلیش تکیه داد. همراه دستاش، چشمای منم رفت!

-اصلا تا همه ی حرفاتو نشنوم از اینجا تکون نمیخورم.. 

نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم. یه جوری زبونم و فکرم قفل کرده بود انگار هیچ وقت توی وجودم صداییوجود نداشته!

فقط نگاش کردم.. زل زده بودم تو چشاش..

قبل از اینکه ببینمش کلی حرف داشتم.. کلی شاکی بودم ازش.. میخواستم تا دیدمش سرش داد بکشم..

داد بکشم بخاطر روزگاری که واسم ساخته.. داد بکشم بخاطر  نگرانی هایی که واسه پدر و مادرم بوجود آورده!

داد بکشم که  چرا یه جواب درست و حسابی نمیده خیالمون راحت شه! 

داد بکشم بخاطر همه چیز.. بگم اصلا حرفی ندارم و بلند شم برم.

همینجوری داشتم فکر میکردم که دیدم بدجور توی چشماش زل زدم!.. دیدم اونم زل زده تو چشمای من!

فهمیدم چشمام دارن سرش داد میکشن!.. انگار خودشم همه چیزو از نگاهم خوند..  ولی چشمای اون پر از لبخند و مهربونی بود!

یهو به خودم اومدم و نگاهمو از نگاش گرفتم. 

وقتی دید چیزینمیگم و ساکتم.. یا وقتی همه چیزو از چشام خوند، لبخند تلخی زد. ولی چشماش هنوز پر از عشق بود.

دوباره خم شد روی میز و دستاشو گرفت دور فنجونش. هنوز ازش بخار بلند میشد! در صورتیکه چاییه من  سرد شده بود!

گفت: باشه.. هیچی نگو..  ولی من که از دلت خبر دارم.

امنیت توی نگاهش داشت دلمو میبرد!..دلم میخواست دستاشو بگیرم تا آروم شم.. نه نه.. دلم میخواست اون دستامو بگیره..

همیشه اونو مقصر میدونستم. بابت همه ی داشته ها و نداشته هام.

نمیدونم.. شاید اونم بی تقصیر بود.

یه نفس عمیق کشید و با اون نگاه مهربونش گفت: من تو رو خیلی خوب میشناسم.. باور کن هواتو دارم.. بهت فکر میکنم..

دوستت دارم.. تنهات نمیذارم.

باور کن هیچکس مثل من تو رو درک نمیکنه.. و هیچکس مثل من نمیدونه چیکار باید واست بکنه.

هر وقت دلت گرفت.. هر وقت خواستی داد بکشی.. خواستی شکایت کنی.. هر وقت درخواستی داشتی منو خبر کن.

همینجا قرار بذار.. پشت همین میز.. مطمئن باش قبل از تو اینجام..

قول میدم تا وقتی چاییم سرد نشده تا هر وقت بخوای کنارت بمونم و به حرفات گوش کنم.

شاید نتونم زود جوابی بهت بدم ولیفقط به من اعتماد کن.. خواهش میکنم..

اسم چایی رو که آورد، ناخودآگاه دوباره چشمم رفت سمت فنجونش.. با اینکه یک ساعتی بود پشت میز نشسته بودیم، هنوز از فنجونش بخار بلند میشد.

انگار هیچ وقت چاییش قصد سرد شدن نداشت!

  • یک هنرجو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی