قلمدوش

گفتگو.. ۶...

یک هنرجو | پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

- خواهش میکنم اینجوری نگام نکن.. خودم میدونم چیکار کردم!..  دوس داشتم با یکی حرف بزنم.. از سر شب تو فکرت بودم ولی نمیدونم چرا یهو یه نفر دیگه رو انتخاب کردم واسه حرف زدن!.. نمیدونم چی شد یهو از ذهنم پریدی!

 

- آهان..

سرم رو از خجالت انداختم پایین!.. واقعا چه کاری بود من کردم!؟

- آخه جالب اینجاست سراغ کسی هم رفتی که دوستش نداشتی!!

- میدونم چه اشتباهی کردم!..واسه همین الان اینجام.. که بگم ببخشید!

- میدونستی می بخشمت وگرنه الان اینجا نبودی.. خب.. چه خبرا؟

 

آروم سرمو بلند کردم..

- خبر؟.. خودت که میدونی.. خواهرم داره میره.. 

- آره.. جایی فرستادمش که خودش خواسته.. میدونی که مدتها تو فکرش بود.

- ازت ممنونم واقعا.. تا الان کلی مشکل و سنگ جلو پاش انداختن و تو همه رو روبراه کردی.. اینقد بهت اعتماد پیدا کردم که نگو..

- هه.. یعنی تا حالا بهم اعتماد نداشتی؟

- شاید فکر میکردم دارم.. ولی الان وقتی مسئله ای پیش میاد و از تو میخوام حلش کنی دلم آروم میگیره!.. قبلنا اینجوری نبودم!

- باشه.. اینقدر زبون نریز..

- منظورت چیه؟

- منظورم اینه که برو سر اصل مطلب. 

 

همینجوری زل زده بودم بهش...! خنده ش گرفت!

- منظورم اینه که حرف دلتو بزن..

بعد آرنجش رو گذاشت روی میز و خودشو یکم به سمت من جلو کشید.

 

- من که میدونم دلت میخواد یه چیزی بگی.. چیزی که از سر شب رو دلت سنگینی میکنه.. چیزی که بخاطرش بجای من، رفتی سراغ یکی دیگه.

- گفتم که معذرت میخوام.. ولی حالا که گفتی.. آره.. حق با توه.. 

- بگو.. منتظرم بشنوم.

- خودت میدونی چی میخوام بگم و میدونی چم شده.. 

خودشو کشید عقب و به پشتیه صندلیش تکیه داد! دست به سینه نشست و چشماشو بست و چیزی نگفت!

- فقط بهم بگو چرا؟..چرا همیشه یه کاری میکنی که احساس تنهایی کنم؟.. باورت نمیشه امشب چقدرررر بین اون جمع شلوغ احساس تنهایی کردم!.. اینقدر که دلم میخواست از همه فرار کنم!.. نمیخوام بگم حسودیم شد ولی واقعا دلم گرفت!

 

اشک توی چشمام جمع شده بود.. و اون هنوز چشماشو بسته بود و ساکت بود!

 

- من کاری به اون ندارم.. اون لیاقت خیلی چیزا رو داره و همه ی اینا حقشه.. ولی چرا من نباید از این لیاقتا داشته باشم؟..چرا کاری میکنی که دیگران منو نبینن؟.. چرا با من این کارو میکنی؟.. چرا....

 

دیگه نشد چیزی بگم.. زدم زیر گریه.. و اون همچنان ساکت بود!.. بعد از چند دقیقه با همون حالتی که نشسته بود به حرف اومد.

- مگه نگفتی به من اعتماد داری؟

- آره گفتم!

چشماشو باز کرد و نگاه عمیق و جدی ای به من کرد!

- پس همچنان اعتماد کن...

 

و قبل از اینکه من چیزی بگم، بلند شد و با عجله کافه رو ترک‌ کرد!.. ولی حاضرم قسم بخورم لحظه آخر اشک توی چشماش جمع شده بود!.. اشکی که دیدنش واسه من فقط حس آرامش و اطمینان داشت...

دوباره سرمو گذاشتم روی میز و شروع کردم به اشک ریختن...

  • یک هنرجو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی