قلمدوش

یادداشت یازدهم...

یک هنرجو | دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ق.ظ | ۰ نظر

عاشق سنگ شدم و بیشتر از اون چوب.

از وقتی اینو فهمیدم زندگیم شیرین تر شده. انگار تازه فهمیدم چی میخوام و دوس دارم کجا باشم.

حالا دیگه همش نگاهم به زمینه. دنبال سنگ های صاف یا یه تیکه چوب پیچ خورده میگردم.

جمع کردنشون بهم آرامش میده. 

دلم میخواست الان توی یه ساحل بودم که پر از سنگ و گوش ماهی باشه. همون جا رهام میکردن تا با سنگها تنها باشم.

..

دلم تنگه.. نمیدونم واسه کی! فقط میدونم خیلی خویه آدم یه جایی واسه خودش داشته باشه که با خودش درد و دل کنه.

یه جایی مثل اینجا.

اونم وقتی حس میکنی پر از بغض شدی.

من که فقط اینجا رو دارم. بعلاوه ی یه تنهایی که خیلی وقتها دوسش دارم و کم پیش میاد ازش خسته بشم.

نمیدونم بقیه ی آدما به کجا پناه میبرن وقتی دلشون با یکی حرف بزنن اما هیچ کسی رو ندارن!؟

گاهی دلم میخواد خیلی ها برگردن. حتی شده یکبار سراغم رو بگیرن. ولی دیگه تموم شدن.

و من روز به روز بیشتر احساس میکنم که فقط خودم واسه خودم موندم!

  • یک هنرجو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی