قلمدوش

یادداشت هجدهم..

یک هنرجو | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۴۹ ب.ظ | ۱ نظر

جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.

امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.

مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل اومده که خیلی یی نظمه و خودمونم با چشم خودمون دیدیم.

باهاش هیچ سلام علیکی نداشتم. ولی دوست داشتم باهاش حرف بزنم. اما بهانه ای نداشتم.

کلا آدم روداری هم نیستم که خودم بخوام با یه آقا بحث رو باز کنم مگر در مواقع خاص. مثلا وقتی خیلی شجاع میشم.

خلاصه وقتی دیدم بهانه ای نیست باز نشستم به خیال بافی! 

مثلا با خودم می گفتم بیاد پیش من ببینه چی دارم میکشم.. یا بباد بگه داری اسب میکشی؟.. یا بگه دیگه چی بلدی نقاشی کنی؟.. چهره ی منو میکشی؟..

 خیال بافیم که تموم شد دوباره مشغول کار شدم. هر از گاهی خواهرمو چک میکردم ببینم چیکار میکنه.

مربی هم یا مشغول صحبت با همکاراش بود یا با بچه های تیراندازی تمرین میکرد یا به خواهرم آموزش میداد.

خواهرم که کلاسش تموم شد اومد پیشم نشست و شروع کرد از مربیش تعریف کردن که موقع اشتباه کردن چه طعنه هایی زده و چه شوخی هایی باش کرده. کلی هم خندیدیم.

مربی نقاشی ما هم همینجوریه. وقتی شکلامون خوب در نمیاد یه نسبتی بهش میده. مثلا میگه درختت شبیه شوید شده..یا قطره های آب رو مثل زالو کشیدی و...

عاشق این متلکاشم.. دوس دارم یاد بگیرم و  روی هنرجوی خودم پیاده کنم! به نظرم اثر خوبی داره.

 

کلی معطل شدیم که خواهرم بتونه اسنپ بگیره.. توی همون معطلی دیدم استاد خواهرم داره بهمون نزدیک میشه. 

به خواهرم گفتم استادت داره میاد.. فکر کنم کارت داره..

و وقتی نزدیک شد برای اولین بار باهاش سلام احوال پرسی کردم. منتظر بودم ببینم به خواهرم چی میگه که دیدم به نقاشیم اشاره کرد!!

گفت دیدم داری نقاشی میکشی.. چی میکشیدی؟.. اسب؟

من یه لحظه موندم!!

گفتم نه.. روباه..

گفت فکر کردم داری اسب میکشی.. آخه میدیدم هی به اسبها نگاه میکردی!

با خودم گفتم این کی حواسش به من بود!!

خواهرم گفت باز کن نشون بده.

منم نقاشی ای رو که تازه شروع کرده بودم و توی یک ساعت هیچ پیشرفتی نداشت رو نشونش دادم.

خوب نگاش کرد گفت با گواش کار کردی؟!

گفتم نه.. خودکاره..

گفت خودکار؟؟..نمیدونستم با خودکارم میشه نقاشی کرد!

خلاصه بعد از اینکه حرفاش تموم شد رفت و منم همچنان تو کف این لحظه مونده بودم.

از این خیال بافی ها زیاد میکنم و خیلی وقتها اتفاق افتاده. 

ولی اصلا فکر نمیکردم اینجا و به این زودی اتفاق بیفته! 

الان که دارم بهش فکر میکنم اصلا قیافه ش تو ذهنم نمیاد! حتی نمیدونم صداش چجوری بود! 

  • یک هنرجو

نظرات  (۱)

(((((((((: وای لعنتی خیلی حس جالبیه!من عاشق اینم که از این اتفاقا برام بیفته.ولی اینقدر توشون عمیق میشم که غیر ممکنه با این جزئیات اتفاق بیفته برام.خوشالم برااات((: به تحقق نشستن یک تفکر!

پاسخ:
:)))) آره خیلی جالبه. امیدوارم واسه تو هم اتفاق بیفته. از اون خوباش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی