قلمدوش

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

یادداشت هفتم...

یک هنرجو | شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

گاهی از اینکه بقیه بفهمن میخوام چیکار کنم میترسم!

میترسم از اینکه رو دستم بزنن و جای منو بگیرن!

و من عقب بیفتم!

گرچه الان هم جای خاصی نیستم. ولی خب ترسی هست که ممکنه سراغ خیلی ها بیاد.

امروز دو نفر فکر من و تصمیمی که داشتم رو به زبون آوردن. اما من بجای اینکه بترسم امیدوار شدم.

امیدوار از اینکه تصمیمم درست بنظر میاد. 

..

واسه امروز کلی برنامه داشتم. ولی امروزم با مهمان هایی که اومدن خونمون گذشت. 

خوش گذشت ولی کلا هر وقت واسه چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز بعد خودم برنامه میچینم یه جوری به هم میخوره!

ولی خب حداقل صبح یه کار نیمه تموم رو تموم کردم. کاری که چند سال از انجامش شونه خالی میکردم.

و امروز یه قدم جلو رفتم.

 

  • یک هنرجو

یادداشت ششم...

یک هنرجو | پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ب.ظ | ۱ نظر

چند وقت پیش یه تابلو درست کردم دادم دست خواهرم برد محل کارش.

هر وقت میاد خونه میگه آخر این همکارام یه کاری میکنن که تابلو رو برگردونم خونه! 

هر روز یکی میخواد ببره خونشون.. هر کس میاد در موردش نظر میده.. از دکتر و پرستار بگیر تا همراهان مریض و بازرس و خدمه و نگهبان...

 

امیدوار شدم که دست به یه اقدام بزرگ بزنم. اما ترس برم داشته که چجوری؟ با کدوم هزینه؟ 

اما اگه بشه خیلی خوب میشه. سختی هاش بیشتر از خرجشه. پر از خستگی و در مقابلش پر از خلاقیته.

کاش دست تنها نبودم ولی دلم میخواد اولیش رو خودم انجام بدم. 

نمیدونم چقدر طول میکشه ولی دوس دارم اتجامش بدم. حتی شده ساده.

لذتبخش ترین قسمت زندگیه هنریم میشه.

آخ اگه بشه. ...

  • یک هنرجو

یادداشت پنجم...

یک هنرجو | چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۳۵ ب.ظ | ۱ نظر

نمیدونم همه این جوری هستن یا فقط من؟

وقتی در مورد کاری که میخوام انجام بدم با کسی حرف میزنم انگار یه سنگ خیلی بزرگ از ناکجا میفته جلو پام و حرکتم رو سست میکنه!

به محض اینکه تصمیم میگیرم کاری بکنم تمام کارای عقب مونده و اجباری ای که باید انجام بدم میاد توی نظرم و مثل کوه جلوم قد میکشن!

احساس یه زندانی بهم دست میده که به جرم فکر کردن یا حرف زدن دست و پاش رو زنجیر میکنن!

هنوز شروع نکرده چنان ناتوانی و خستگی ای در خودم احساس میکنم که خودم تعجب میکنم!

یه جور ترس رو حس میکنم، افسردگی میاد سراغم، عصبی میشم، و هزارجور فکر و حس مختلف!

بعضیا هم که فقط بلدن با حرفاشون توی دلت رو خالی کنن. یه مشت آدم شکست خورده، حسود و نادان بی انگیزه.

خدا لعنت کنه اونی که یه همچین موقعی باید کنار من باشه و بهم دلداری و روحیه بده، ولی نیست!

ولی مطمئنم اینا از افکار خراب و ترسوم نشات میگیره. 

کاش میشد فکر کردن رو تعطیل کنم و به عمل برسم.

همیشه اولین قدم سخته. و بعد...

  • یک هنرجو

یادداشت چهارم...

یک هنرجو | يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت 1:05 دقبقه نیمه شبه و من هنوز ببدارم!

هر شب این موقع خواب بودم. نمیدونم چرا امشب خواب تو جشام نمیاد!

حتی هر هم خوابم نبرد!

همیشه وقتی کتاب میخوندم 5دقیقه بعدش خوابم میبرد. الانم که کتابمو خوندم و تموم شد و هنوز بیدارم.

فردا هم باید برم سرکار.

جالبه مسکن هم خوردم!

فکر کنم تاثیر نسکافه های امروزه!

شایدم خودمو چشم زدم! سر شبی مامانم میگفت سیب بخور راحت بخوابی.

گفتم من راحت خوابم میبره.

الان که همچنان بیدارم. هر چقدرم به گوشی نگاه میکنم فایده نداره. چشام خسته نمیشن!

یکی هم نیس نصف شبی باش گپ بزنیم خستم کنه!

ای خوااااب کجاااایی؟؟؟

  • یک هنرجو

یادداشت سوم...

یک هنرجو | شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

همیشه واسه خودم تصور میکنم که یه گالری هنری دارم. 

توش پر از کارای دستی و نقاشی های قشنگه واسه فروش. خودمم یه گوشه نشستم و کارای جدید انجام میدم.

حالا نمیگم چه تصویری ازش دارم و چه شکلبه. آخه میگن برنامه هاتونو به کسی نگین!

منم نمیگم.

ولی خدایا چرا من پول ندارم که به آرزوم برسم آخه؟؟؟؟؟ 

پول بده خب!  :\

فکر میدی، آرزو میدی خب خرجشم برسون! خشک و خالی به چه دردی میخوره؟

والااااا...

  • یک هنرجو