قلمدوش

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

یادداشت سیزدهم...

یک هنرجو | پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۵۵ ب.ظ | ۰ نظر

نمیدونم چرا الکی منتظرم.. !

منتظر چی هستم یا منتظر کی هستم نمیدونم!

قبل از خواب گوشیمو چک میکنم.. دوباره به کامنت هام سر میزنم.. الکی گوشیمو سایلنت میکنم یا از سایلنت درمیارم..

آخه که چی؟ مکه قراره چه اتفاقی بیفته؟ چی بشه؟

تموم شدن همه ی اون روزای لذت بخش! من دیگه بزرگ شدم! 

آدمهایی که میتونن توی زندگیم باشن محدود شدن!

عاشق دوستام هستم.. دوستایی که شاید خیلی دیر ببینمشون. 

اما دور و برم آدمهای مذکری که بتونم دوستشون داشته باشم تقریبا دیده نمیشه!

گاهی دلم از نبودنشون تنگ میشه. دلم واسه پیامهای شب و نصف شب و وقت و بی وقت گذشته تنگ میشه.

دلم واسه آدمایی که یه روزی، حتی واسه یه مدت دوستشون داشتم تنگ میشه. شایدم دلم واسه اون حس های خوب تنگ میشه.

تنهاییمو دوست دارم.. بی دردسر.. بی دغدغه.. 

ولی خب آدما گاهی دوست دارن واسه گپ زدنم شده یه جنس مخالفی وجود داشته باشه. یکی که در شرایط خودشون باشه.

هر کسی هم میگه اینو نمیخوام 80درصد دروغ میگن.

تازگیا احساس میکنم دیگه نباید بهش فکر کنم... 

  • یک هنرجو

یادداشت دوازدهم...

یک هنرجو | پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ق.ظ | ۱ نظر

بعضی وقتها دلم میخواد با بعضی از آقایون هم صحبت بشم. 

مثلا اونایی که یه حسی بهشون دارم.

دوس دارم سراغمو بگیرن.. بهم پیام بدن.. هوامو داشته باشن..

ولی نمیدونم چرا وقتی واقعا این کارو میکنن هیچ حسی ندارم!

یعنی واقعا موفق شدم دلبسته و وابسته کسی نشم؟

نمیدونم این خوبه یا بد!

  • یک هنرجو

یادداشت یازدهم...

یک هنرجو | دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ق.ظ | ۰ نظر

عاشق سنگ شدم و بیشتر از اون چوب.

از وقتی اینو فهمیدم زندگیم شیرین تر شده. انگار تازه فهمیدم چی میخوام و دوس دارم کجا باشم.

حالا دیگه همش نگاهم به زمینه. دنبال سنگ های صاف یا یه تیکه چوب پیچ خورده میگردم.

جمع کردنشون بهم آرامش میده. 

دلم میخواست الان توی یه ساحل بودم که پر از سنگ و گوش ماهی باشه. همون جا رهام میکردن تا با سنگها تنها باشم.

..

دلم تنگه.. نمیدونم واسه کی! فقط میدونم خیلی خویه آدم یه جایی واسه خودش داشته باشه که با خودش درد و دل کنه.

یه جایی مثل اینجا.

اونم وقتی حس میکنی پر از بغض شدی.

من که فقط اینجا رو دارم. بعلاوه ی یه تنهایی که خیلی وقتها دوسش دارم و کم پیش میاد ازش خسته بشم.

نمیدونم بقیه ی آدما به کجا پناه میبرن وقتی دلشون با یکی حرف بزنن اما هیچ کسی رو ندارن!؟

گاهی دلم میخواد خیلی ها برگردن. حتی شده یکبار سراغم رو بگیرن. ولی دیگه تموم شدن.

و من روز به روز بیشتر احساس میکنم که فقط خودم واسه خودم موندم!

  • یک هنرجو

یادداشت دهم...

یک هنرجو | يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

خیلی وقتها ....

نه!

تقریبا همیشه... آره!

هر وقت به خودم قولی میدم میزنم زیرش. همیشه این اتفاق میفته. 

واقعا که آدم بی اراده ای هستم. شایدم تنبل.

گاهی میگم چرا قول میدی؟ چرا تصمیم میگیری؟ یهو عمل کن جای حرف زدن.

اما میخوام فکر "اگه بگی نمیشه" و "تصمیم بگیری نمیشه" رو بریزم دور.

میخوام بعضی از عادت هامو بذارم کنار. حتی اون خوباشو.

مثلا تا الان همش توی اینستا میچرخیدم و عکس جمع میکردم که بعد اجراشون کنم.

الان میخوام بذارم کنار این کارو. الان وقت اجراست. دیگه بسه هر چی عکس پیدا کردم. 

دلم میخواد یه کاری بکنم که تا یه مدت فقط عکس بذارم.شاید اینجوری خلاق هم شدم و از خودم کار خلق کردم.

اصلا توی یه دفتر هم می نویسم با تاریخ:

"جستجو در اینستاگرام  تعطیل... مگر در صورت ضرورت"

اصلا کلا جستجو در اینترنت تعطیل. دیوونه شدم بابا اینقدر عکس دیدم.

یعنی به این یکی عمل میکنم؟؟

اما "موفق باد هر کس که به قولش وفا کند"....

  • یک هنرجو

یادداشت نهم..

یک هنرجو | شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ | ۰ نظر

عاشق کتاب رمانم. مخصوصا اگه هیجان انگیز باشه. 

کلا وقتی رمان میخونم دیگه سرجام نیستم. توی داستان سیر میکنم و خودمو جای یکی از شخصیت ها میذارم.

بعضی ها میگن وقتی رمان میخونیم، اگه قشنگ باشه تا تموم نشه زمین نمی ذاریم.

ولی من اینجوری نیستم. اتفاقا من وقتی به جاهای حساسش میرسم کتاب رو میبندم و میذارم کنار.درست مثل سریال های تلویزیون که جاهای هیجان انگیزش که میرسه سریال تموم میشه.

اجازه میدم قلبم تاپ تاپ بزنه از هیجان. میرم دنبال کارام. اینجوری با هیجان و انگیزه بیشتری دوباره ادامه ش میدم.

هیچ موقع هم مثل وقت خواب، کتاب نمیچسبه.

شب باشه و تنها تو اتاقت باشی و تاریک باشه و زیر نور چراغ مطالعه کتاب بخونی.

 

فقط رمان خارجی.  با موضوعات جنایی، ماجراجویی و تخیلی.

کتاب "سکوت بره ها" واقعا ترسناک بود. با اینکه قشنگ بود ولی جرات نکردم دوباره بخونمش.

نمیدونم! شاید تخیل خودمون باعث میشه از یه ماجرا بترسیم یا نه. اینکه چجوری خودمون رو توی داستان بذاریم و شرایط داستان رو چجوری تصور کنیم.

 

رمان های ایرانی کم پیدا میشه منو به وجد بیاره. همش هم عشق و عاشقی.. خوشم نمیاد.

آخرین رمان ایرانی که خوندم رو خیلی دوست داشتم.

"شطرنج با ماشین قیامت"

مربوط به دوره جنگ، ولی از یه نگاه دیگه. واقعا دوسش داشتم. جزء کتابایی شد که سخت بتونم به کسی امانت بدم.

 

حالا رمان خوندن مامانم جالبه!

چند صفحه اول رو میخونه بعد میره آخرش رو میخونه بدونه چی میشه. بعد وسطش رو میخونه و دوباره برمیگرده ادامه میده.

میگم خب چه فایده اینجوری میخونی؟ هیجانش از بین میره!

میگه نه.. اینکه بعد بفهمی اون اتفاقا چجوری و چرا افتاده جالب تره. 

درست میگه. منم روتد داستان رو بیشتر دوست دارم. ولی دلم میخواد همون آخرش بفهمم آخرش چی میشه.

شاید اگه فیلم بود قضیه فرق میکرد. گاهی شخصیت فیلم رو اینقدر دوست دارم که طاقت نمیارم صبر کنم ببینم چی میشه. 

اگه کسی فیلم رو دیده باشه اصرار میکنم که بگه اتفاقی واسه اون شخصیت میفته یا نه؟!

ولی کلا دوست ندارم ماجرا رو برام تعریف کنن. 

 

خلاصه من بدون کتاب انگیزه واسه خواب ندارم. :)

اگه کسی رمان هیجانی انگیز سراغ داره معرفی کنه.

سپاس

 

  • یک هنرجو